بی‌تو...

بی‌تو

نفس‌هایم خسته است

و

ذهنم

پر از مسیری که به بیراهه می‌رسد

بی‌تو 

قلبم بن‌بستی است که انتهایش را به آتش کشیده‌اند

و

هواسم 

به ناجی مهربانی پرت می‌شود

بی‌تو

نه سجده می‌کنم

نه شکر

و نه ...

بی‌تو

برزخی هستم که نمی‌دانم آغازم از کجا بود و انتهایم کجاست!

بی‌تو

می‌مانم بر سر دوراهی سرنوشت

بمانم؟

بروم؟

چه فرقی می‌کند بی‌تو!

بی‌تو

روزی هزار بار می‌میرم

و شب‌ها با کابوس‌های نیمه‌تمام از ارتفاعی پست پرت می‌شوم به زندگی

و درد می‌گیرد عضلات خسته‌ی ذهنم

بی‌تو

چشمانم از اشک همیشه چراغانی است

اما چراغ‌های کوچک اشکم خاموش و بی‌فروغ است

بی‌تو

من و باران بسیار تنهاییم

و برای رسیدن به تو دعا می‌کنیم

که اگر بهار

اگر بهار تمام شود و تو نیایی

بی‌تو

من و باران خشک می‌شویم در ازدحام تابش خورشید

بی‌تو

می‌روم تا تنهایی

تا خاموشی

تا سردی

بی‌تو

نه نمی‌توانم بنویسم بی‌تو...